آشفتگی
خبر مهم ولی نه چندان خوب اینکه 26 ساله شدم و مثل هر 26 ساله ی دیگری حس عقب موندن از زندگی، آرزوها، برنامه ها و حتی تفریحات داره خفه م میکنه! درستش اینه که توی این یه سال یه کاری کنم کارستون وگرنه موقع تولد 27 سالگی اوضاع خیلی قمر در عقرب تر میشه.
و در دومین روز این سال عزیز (!) کلی حس بد و منفی اومده سراغم. از اعصاب خردیم سر اون خانم دکتر PhD نکبت و بداخلاقی که ازم بدش میاد ولی مهمترین پروژه ی تحقیقیم زیر دست اونه و نمیدونم چیکار کنم و ناامیدم کرده تا سر این یکی مقاله که دستمه و استاد ازم خواسته گرافی رو بکشم که بلد نیستم و هرچی اکسل و SPSS رو زیر و رو میکنم راهی برای کشیدنش نیست و شاید خیلی پیچیده س که من بلد نیستم. (نه! کسی رو هم نمیشناسم که بلد باشه!) خلاصه ش اینکه پریروز با خوشحالی اینکه در همین عنفوان 26 سالگی 2 مقاله ی خوب دارم بیدار شدم و امروز با حس اینکه این دو فرصت هم سوخت و رفت...
حس میکنم رد پای لجن کارهای نیمه تمام و فرصت های از دست رفته جوری توی وجودم مونده که با اولین مشکل و چالشی حس شکست خوردن و نتونستن میکنم. فکر میکنم خب اینم نشد و رها میکنم. ولی واقعا مهم نیست اگر اون وزه از من خوشش نمیاد و مدام بهم میپره و اذیتم میکنه. مهم نیست که فعلا نتونستم این چارت رو بکشم ولی امروز مقاله رو جوری کامل میکنم که فرصت برای فکر کردن بیشتر روی چارت ها باشه.
شاید باورتون نشه ولی این فکر و خیال و حس نتونستن یه کاری کرد که امروز تمام صبح و ظهرم رو از دست دادم. نمیذارم بیشتر از این روزم رو خراب کنه. حتی اگر این دو مقاله برفرض محال نشه هم که دنیا به آخر نرسیده. نه؟